آخرین روز کافه پراگ. کافه پراگ در مجتمع تجاری سامان در بلوار کشاورز قرار داشت و از تابستان ۱۳۸۸ تا دی ماه ۱۳۹۱ فعال بود.
عکس ها از امیر درفشه
✤ Also available in: English
آخرین روز کافه پراگ. کافه پراگ در مجتمع تجاری سامان در بلوار کشاورز قرار داشت و از تابستان ۱۳۸۸ تا دی ماه ۱۳۹۱ فعال بود.
✤ Also available in: English
امیدوارم صاحبان وکافه چیان پراگ دوباره اونا راه بندازن…
سلام.
واقعا غم انگیزه…
وباید آفرین گفت به صاحب کافه!
ازشنیدن این خبرودیدن این عکساخیلی ناراحت شدم.
امیدوارم درست بشه
چررررراااااا تعطیل شد؟؟؟؟؟؟
سلام…
کافه پراک را تنها آمدم
آمدم حس کنم بودنش را …
هیچ وقت نخواهد فهمید چه کرده ام …
آتشی افروخته ام از دوست داشتنش و به آغوش گرفته ام
موم اش، نخواهد بست دلم را…
روانه اش کرده ام با هر آنچه او دلش خوش است …
و من هم برگشته ام به …
دلم گرفت …
خسته و تنها اومدم یه قهوه بخورم
خسته و تنها بری یه جا نماز بخونی بسته باشه ایشالا
…
چقدر این عکسها خوب هستن ..لذت بردم…متاسفانه من هرگز به کافه پراگ نرفتم…
Thank you , lots of memories .
خیلی غمگین است. من به این کافه پرسال رفتم .
با سلام
۱٫ در کشورهای غربی پلیس از کافه ها میخواد دوربین نصب کنند. این برای امنیت کاملا ضروری و بدیهیه.
۲٫ لابد فکر میکنید توی ایران انگیزه ی دیگری دارند.
۳٫ بااااااااااااااور کنید هیچ کس به مغزش هم خطور نمیکنه بچه های کافه نشین و کافه باز به اندازه ی یه کبریت بی خطر خطر سیاسی داشته باشند یا بخاری از اونها بلند بشه.
پ.ن: مگه اینکه واقعا دیوانه باشند!
پ.ن ۲: فردا روز یه زورگیر میاد توی کافه همه مون رو لخت میکنه بعد میخوان اعدامش کنند گریه میکنید فحش میدید به فلان جاو فلان کس. خدا لعنتشون کنه که همچو کارهایی میکنند.
دغدغه های طبقه ی متوسط به بالای جامعه…
شاید از کنار برخی قهوه خانه ها و پاتق ها از پاره ای محله های تهران رد شده باشید که تابلوی غبار گرفته ورود معتادان ممنوع بر بالای درب با تار عنکبوت زینت بخشیده و دوستان معتاد و خلاف کار و جیب بر و اهل دل( البته آنکاره)میزان مردانگی و لوطی گری و هزار و یک از این گونه صفات پوشالین را نمایان می سازد.
یقین داشته باشید از حالا دوستان طراحی برج های تجاری که باید بر ویرانه کافه نادری ایجاد شود را آماده نموده اند.
در شهری کنار رودخانه زندگی می کردیم. چلچهله ای امد زیر سقف ایوان ما لانه ساخت. تخم گذاشت و تخم ها جوجه شدند. اهلی خانه ی ما شدند. سفره که می نداختیم توی ایوان می آمدند به خرده نان ها نوک می زدند. هم روزی ما شدند. فضله هم می انداختند. پدربزرگ آمده بود سری بزند به ما. غر می زد که نجسی می اندازند. وقتی کسی نبود با چوبی بلند می افتاد به جان لانه. می دیدیمش دعواش می کردیم. او یک طرف من و برادرم طرف دیگر. چهار تا چشم داشتیم چهار تای دیگر قرض گرفتیم و می پاییدمش. یک روز از مدرسه برگشتیم لانه نبود. چلچلهه ها هم نبودند. ما خواهر برادر سیر گریه کردیم. بعد افتادیم توی رختخواب از تب. بعد از آن هرگز نتوانستم به لانه ای نگاه کنم وآن چوب بلند پدر بزرگ را نبینم. الان گوشه ی این عکس ها آن چوب را دیدم!